دوباره همون سوز سرمای حقیقی . . .
مجبورم کرد که برگردم و تو خودم فرو برم و بنویسم تا نذارم وجودم یخ بزنه
البته که مدتی بود اینطور بود , اما طبق معمول
من هم مثه بقیه اونایی که خرشون از پل میگذره دیگه یادشون نمیاد
کی بهشون کمک کرد تا دووم بیارن
چی بهشون کمک کرد
رمز ورود رو فراموش کرده بودم ...
مهیار
آقای "سرکش بزرگ"
"شاکی"
"ساز مخالف"
"نا سازشگر"
"از نظر برخی لوس"
"با احساس"
"ترقی خواه"
"بی کله"
"بی ایمان"
"مستعد برای همه چیز!"
به همه گفتم که من میتونم و انجامش میدم ...
همه به من ایمان دارند ....
بهم گفتن :<< پسر تو در آینده یه چیزی میشی!! >>
اول که به خودم گرفتمو فکر کردم از همه بهترم
بعد چند جا تو سری های بزرگی خوردم از زندگی
خودمو جمع کردم ...
خودمو جمع میکنم ...
بادِ بلند شده از همه چیز منو تحت فشار قرار میده
اما نمیتونه سر خود تحت تاثیر قرار بده
نظرات شما عزیزان:
|